اولین شبی که دخترم شب پیشم نبود
دختر نازم 6 ام اسفند تولد آروین بود و شما هم مهمون ویژه این جشن تولد قرار بود عصری با هم بریم تولد واسه همین ساعت 2 خواستیم با بابایی شما رو با ماشین ببریم بیرون تا بخوابی واسه عصر سرحل باشی. چون قرار بود با ماشین برین واسه همین لباستو عوض نکردم تا اگه خوابت برد بیارم راحت بزارم تو تختت و خودم هم واسه اینکه بتونم بغلت کنم دمپایی پام کردم ولی هر کار کردم شمار اضی نشدی بیای گفتی با شلوار خونه بیرون نمیرن تو هم کفشاتو بپوشآخرشم شما زورت بیشتر بود من مجبور شدم لباس شما رو عوض کنم و خودمم هم چکه بپوشم. خدا روشکر خوابت برد ولی تا بیدار بشی و بتونیم آماده بشیم دیر شد و ساعت 6:15 به تولد رسیدیم. بعد تولد بردیم عزیر جون رو برسونیم خونشون که تو گفتی ما هم بریم خونه عزیز رفتیم یه ربع اونجا باشیم و برگردیم اما تا 2 ساعت دیگه هم تو راضی نشدی بیای و من مجبور شدم شما رو بزارم خونه عزیز و خودم برگردم خونه. و اینجوری شد که شما واسه اولین شب کنارم نبودی. به تو خوش گذشته بود ولی من همش به فکرت بودم
عزیز جون میگفت شب که خوابت میومده بهش گفتی عزیز من بزار تو کالسکه بچرخون. آخه همیشه خونه عزیز جون تو کالسکه میخوابی. فردا صبحشم میخواست بیام دنبالت که خاله جون زنگ زد گفت دلم واسه آویسا تنگ شده خودش اومد دنبالت خونه عزیز و ظهر ساعت 2 تو رو آورد خونه. الهی مامانی فدات بشه که اینقدر بزرگ شدی که شبو تنهایی می مونی خونه عزیز.