آویسا جونمآویسا جونم، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 22 روز سن داره

آویسا دختر ناز مامان

اولین مسافرت آویسا

1392/11/4 11:23
نویسنده : مینا
217 بازدید
اشتراک گذاری

دختر گلم شما هر روز داری خانم بودنت رو بیشتر به ما ثابت می کنی.بابا جون یکم بهمن داشت واسه یه ماموریت کاری به ارومیه می رفت نمی دونم چه جور شد که با وجود اینکه خودش همش میگه تو این هوا بچه رو بیرون نبریم گفت شما رو هم با خودم می برم البته با وجود اتفاقاتی که تو این یه مدت واسه منو بابایی افتاده و حسابی مارو کلافه کرده( به استثنای به دنیا اومدن شما که واقعاً باید خدا رو به خاطرش شاکر باشیم) این بیرون رفتن واسه دوتامون هم لازم بود هر چند که ماموریت کاری بود و یه روزه ضمن اینکه باباجون می خواست تو این یه روز شما رو تست کنه که اگه دختر خوبی بودی ما رو بیشتر بیرون ببره. واسه همین یکم بهمن تا بابا کارهاشو انجام بده و بیاد خونه تا حرکت کنیم ما هم آماده شدیم ساعت 4 بعد از ظهر بود که راه افتادیم. کریر شما رو که صندلی ماشین هم هست وصل کردیم صندلی عقب و من هم کنار شما نشستم. الحق که دختر خوبی بودی و مسافرت رفتن با ماشین رو هم دوست داشتی به غیر از خندهات که تو جوا ب حرفهای من بود صدات در نیومد تا رسیدیم به تبریز اونجا باباجون کمی نگه داشت و بقیه مسیر رو منو شما رفتیم جلو بغل دست باباجون نشستیم. تو دلم همش خدا خدا می کردم که بیتابی نکنی تا باباجون بازم ما رو مسافرت ببره ولی مثل اینکه شما بیشتر از من مسافرت رفتنو دوست داشتی و تکونهای ماشین هم بهت آرامش می داد واسه همین از گریه خبری نبودو بیشتر مسیر رو خوابیدی. وقتی رسیدیم ارومیه رفتیم هتل پارسا .شب رو اونجا بودیم و صبح باباجون رفت اداره صنایع دنبال کارهاش و منو شما باهم بودیم تا ساعت 11 که کارهای باباجون تموم شد و اومد دنبالمون تا برگردیم. نهار رو رفتیم رستوران حاج علی تو تبریز اونجا بود که برای اولین بار شما رو، رو صندلی غذا گذاشتیم و شما داشتی با تعجب همه جا رو نگاه می کردی و پرنسس کوچولوی ما خوب می دونست که باید به ما اجازه بده که غذا بخوریم. راستی برای اولین بار اونجا به شما یه بادکنک نارنجی خوشگل دادن. نمی دونی من چقدر خوشحال شدم آخه هر وقت جایی می رفتیم که به بچه ها بادکنک می دادن کودک درون من هم دوست داشت که بادکنک بگیره. ما حدود ساعت 5 رسیدیم زنجان همه چی خوب بود به غیر از سرماخوردگی باباجون که تشدید شد و از وقتی رسیدیم خونه باباجون خوابید. دختر گلم من از شما ممنونم که ما رو از این آزمایش بابایی روسفید بیرون آوردین. انشالا باباجون هرچه زودتر ما رو به یه مسافرت دیگه ببره البته این بار غیر کارینیشخند

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

عمه جون پریسا جون
4 بهمن 92 22:55
آفرین دختر خوب مثل دختر عمه هات گرئش و مهمونی رو دوست داری . یه جایزه واست می خرم . بگو چی می خوایی . قربون خنده هات بشم من .
مینا
پاسخ
مرسی عمه جون
نسيم-مامان آرتين
5 بهمن 92 13:27
آخ جون مسافرت، دختر نازم ددريه حسابيدلش مسافرت خارج از كشور ميخواهد
مینا
پاسخ
آره نسیم جون دردری گفتی تموم شد.حالا منتظریم ببینیم باباجونش کجاها قراره ببره
همشهری
13 بهمن 92 0:02
ماشاالله دختر نازی دارید کاش عکس سیسمونی هم میزاشتی مامانی
مینا
پاسخ
ممنون.اونم به چشم
سوگلی جون
15 بهمن 92 11:24
اویساجان هیچ می دونی من تورو خیلیدوست دارم
مینا
پاسخ
مرسی دختر عمه خوشگلم