آویسا جونمآویسا جونم، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 5 روز سن داره

آویسا دختر ناز مامان

نوروز 93

نوروز مبارک عسل مامان امسال اولین عیدیه که شما کنار ما هستی و بخاطر همین خدا رو شکر می کنیم. دوردونه مامان و بابا عیدت مبارک.امسال سال تحویل ساعت 20:17 بود و موقع تحویل سال ما تو خونه مامان جون بودیم و شما از بابابزرگ پول از دایی جون مسعود تاب و از دایی جون محسن یه پیراهن خوشگل عیدی گرفتی.خان دایی جونت هم قبلاً یعنی شب چهارشنبه سوری واسه عیدی یه جفت کفش بهت هدیه داده بود.   لحظات از آن توست؛ آبی، سبز، سرخ، سیاه، سفید رنگهایی را که بایسته است بر آنها بزن روزهایت رنگارنگ ...
1 فروردين 1393

دومین مسافرت آویسا

عزیز دل مامان شما هم مثل من باید عادت کنی که اگه بخوای باباجون رو بیشتر ببینی باید باهاش بری. دومین مسافرت شما هم مثل مسافرت اولتون یه مسافرت کاری بود که البته به خاطر اینکه مقصد شمال بود ما به فال نیک گرفتیم و به حساب مسافرت غیر کاری گذاشتیم و دلو زدیم به دریا و باباجون رو همراهی کردیم البته تو این مسافرت تنها نبودیم آخه باباجون و دوستش عمو احسان با هم تو شمال(لشت نشاء) کار داشتن و عمو احسان خانومش مریم جون رو آورده بود. البته چون ما باهاشون راحتیم و قبلا باهاشون مسافرت رفته بودیم بازم خوش گذشت شما هم که کلاً تو مسافرت ثابت کردی که دختر خوبی هستی و البته خیلی هم باهوش چون می دونستی که برای اینکه صدات در نیاید هرچی بخوای همون میشه سو استفاده...
28 اسفند 1392

چهارشنبه سوری مبارک

ا مسال اولین چهارشبه سوری هستش که دختر گلم کنارمه خیلی خوشحالم ولی از طرف دیگه اولین چهارشنبه سوری که علی اکبر کنارم نیست همیشه حتی شده آخر وقت خودشو می رسوند که این باعث  ناراحتیم شده ولی انشالا سالهای دیگه سه تایی کنار هم باشیم. دختر گلم با این که شما یه خورده زیاذ ترسو تشریف دارین و از صذاهای ناگهانی می ترسین تو جشن چهارشنبه سوری شرکت کردین تا ترستوت بریزه.حسابی هم بهتون خوش گذشت و مشغول تماشای رنگهای ایجاد شده به واسطه وسایل آتیش بازی بودی ولی الحق که دختر باباجونی و تو خواب کم نمیاری و با وجود اونهمه سرو صدا بعد از مدتی وقتی صداها و رنگها برات تکراری شد تو بغلم خوابت برد.   آویســـــــــــــــــــــــــــــــــا ج...
28 اسفند 1392

کارهایی که دخترم تو سه ماهگی انجام میده

    آویسا جونم تو سه ماهگی دیگه کامل گردنشو نگه می داره. عسلکم دیگه می تونم یه دل سیر باهات صحبت کنم چون علاوه بر این که خوب به حرفام گوش می دی اظهار نظر هم می کنی فقط هنوز نتونستم حرفاتو رمزگشایی کنم دختر گلم دیگه کم کم پیراهن هایی که داری داره اندازت میشه و منم که عاشق لباس پوشوندن به شما هستم شروع کردم به پوشوندنشون. این عکسم با اول پیراهنی که پوشیدی انداختم. ...
27 بهمن 1392

عکسهای دختر مهربونم

الهی مامان فداش شه   قربونه خنده هاش شه این دختر مهربون   دوردونه باباش شه اینم یه عکس باخرسی و لباسی که زن دایی جون رباب واسه پاگشا داده   این لبای قرمز رو هم مامان فریده و عمه جون سمیرا از مشهد آوردن این سرهمی هم کادوی کلثوم خاله هستش ...
19 بهمن 1392

اولین مسافرت آویسا

دختر گلم شما هر روز داری خانم بودنت رو بیشتر به ما ثابت می کنی.بابا جون یکم بهمن داشت واسه یه ماموریت کاری به ارومیه می رفت نمی دونم چه جور شد که با وجود اینکه خودش همش میگه تو این هوا بچه رو بیرون نبریم گفت شما رو هم با خودم می برم البته با وجود اتفاقاتی که تو این یه مدت واسه منو بابایی افتاده و حسابی مارو کلافه کرده( به استثنای به دنیا اومدن شما که واقعاً باید خدا رو به خاطرش شاکر باشیم) این بیرون رفتن واسه دوتامون هم لازم بود هر چند که ماموریت کاری بود و یه روزه ضمن اینکه باباجون می خواست تو این یه روز شما رو تست کنه که اگه دختر خوبی بودی ما رو بیشتر بیرون ببره. واسه همین یکم بهمن تا بابا کارهاشو انجام بده و بیاد خونه تا حرکت کنیم م...
4 بهمن 1392

مراسم اسم گذاری عسل مامان

پنج شنبه 14 ام آذر ماه میشد دهمین روز تولد شما. من و باباجون تصمیم گرفته بودیم تو این روز یه مهمونی کوچک و خودمونی واسه مراسم نامگذاری شما بگیریم. صبح پنج شنبه باباجون گفت که می خواد به مناسبت به دنیا آوردن شما فرشته مهربون واسه من کادو بخره واسه همین هم قرار شد ما یه ساعت شما رو به مامان جون بسپریم و با بابایی بریم بیرون خرید. منم یه کمی شیر واسه شما دوشیدم که اگه گرسنه شدی مامان جون اونو بده شما بخوری. منو و بابایی رفتیم بیرون و باباجون واسه من یه نیم ست خوشگل کادو گرفت. هوا خیلی سرد بود و اولین برف امسال داشت روی زمین می نشست موقع برگشتن به خونه ما مقداری از خریدهای مهمونی شب رو انجام دادیم غافل از اینکه شما از خواب بیدار شدی و چون ...
25 آذر 1392