آویسا جونمآویسا جونم، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 22 روز سن داره

آویسا دختر ناز مامان

اولین مسافرت آویسا

دختر گلم شما هر روز داری خانم بودنت رو بیشتر به ما ثابت می کنی.بابا جون یکم بهمن داشت واسه یه ماموریت کاری به ارومیه می رفت نمی دونم چه جور شد که با وجود اینکه خودش همش میگه تو این هوا بچه رو بیرون نبریم گفت شما رو هم با خودم می برم البته با وجود اتفاقاتی که تو این یه مدت واسه منو بابایی افتاده و حسابی مارو کلافه کرده( به استثنای به دنیا اومدن شما که واقعاً باید خدا رو به خاطرش شاکر باشیم) این بیرون رفتن واسه دوتامون هم لازم بود هر چند که ماموریت کاری بود و یه روزه ضمن اینکه باباجون می خواست تو این یه روز شما رو تست کنه که اگه دختر خوبی بودی ما رو بیشتر بیرون ببره. واسه همین یکم بهمن تا بابا کارهاشو انجام بده و بیاد خونه تا حرکت کنیم م...
4 بهمن 1392

مراسم اسم گذاری عسل مامان

پنج شنبه 14 ام آذر ماه میشد دهمین روز تولد شما. من و باباجون تصمیم گرفته بودیم تو این روز یه مهمونی کوچک و خودمونی واسه مراسم نامگذاری شما بگیریم. صبح پنج شنبه باباجون گفت که می خواد به مناسبت به دنیا آوردن شما فرشته مهربون واسه من کادو بخره واسه همین هم قرار شد ما یه ساعت شما رو به مامان جون بسپریم و با بابایی بریم بیرون خرید. منم یه کمی شیر واسه شما دوشیدم که اگه گرسنه شدی مامان جون اونو بده شما بخوری. منو و بابایی رفتیم بیرون و باباجون واسه من یه نیم ست خوشگل کادو گرفت. هوا خیلی سرد بود و اولین برف امسال داشت روی زمین می نشست موقع برگشتن به خونه ما مقداری از خریدهای مهمونی شب رو انجام دادیم غافل از اینکه شما از خواب بیدار شدی و چون ...
25 آذر 1392

پایان 9 ماه انتظار

بالاخره لحظه ای که ٩ ماه منتظرش بودیم رسید با لطفی که خدا به ما کرد و نظر ویژه دکتر به ما، قرار شد شما عسل مامان ٥ آذر تو بیمارستان موسوی به دنیا بیایید واسه همین من ٤ آذر به همراه بابا و مامان جون رفتیم بیمارستان تا من بستری بشم با اینکه قبلا هماهنگ کرده بودیم که بهمون اتاق ایزوله بدن چون داشتن اون اتاق رو رنگ می کردن مجبور شدم شب اول رو تو یه اتاق دو نفره بمونم همون روز نوار قلب شما رو گرفتن تا کارهای مقدماتی رو واسه عمل شزارین فردا انجام داده باشن. سه شنبه صبح قبل از اینکه باباجون ساک شما رو بیاره و مامان جون هم بیاد پیش من به من گفتن که باید لباسهای مخصوص عمل رو بپوشم تا من آماده بشم باباجون و مامان جون هم اومدن.کلی قبل عمل به واسط...
10 آذر 1392

پنجمین روز تولد دختر گلم

نهم آذز ماه  که می شد پنجمین روز تولد شما یکی یه دونه مامان و بابا باید شما رو می بردیم تا واسه تست تیروئید از پاشنه پاتون نمونه بگیرن بعد اینکه بابایی رفت بیرون و کاراشو انجام داد اومد دنبالمون تا بریم درمانگاه و من و شما و مامان جون و بابایی با هم رفتیم شما هم که دختر خوب و پر طاقتی هستی موقع نمونه گیری صدات در نیومد و اجازه دادی تا خانم پرستار کارشو راحت انجام بده. بعد از ظهر همون روز مامان فریده اومد خونه ما تصمیم گرفته بود گوشهاتو سوراخ کنه و اجازه نداد که ما شما رو ببریم تا بیرون گوشتون رو با دستگاه سوراخ کنن با خودش سوزن و نخ هم آورده بود مجبور شدم زنگ بزنم به دایی جون مهدی و بهش بگم اومدنی الکل بگیره و بیاره بالاخره مراسم سورا...
9 آذر 1392

شمارش معکوس برای در آغوش کشیدن دختر نازنینم

و اینک شمـــــــــــــــــــــــــــــــــــمارش معکوس بشمار مادر اگر تو هم مثل من بی قرار لحظه ی دیداری اگر حس تلخ و شیرین انتظار و تمایل به در آغوش کشیدن تار و پود دستها و گونه های تورا نیز قلقلک می دهد بشمار مادر که تا دیدار ساعتها بسیار اندکند و لحظه ها کوتاه. اینجا جایی مثل انتهای راه شده است ، همان راهی که بی انتها می نمود و من همچنان در بهت داشتن موجودی دیگر در بطن به انتهای زندگی به سبکی دیگر و آغازی مجدد می اندیشم هرچند اندیشیدن در این روزها طعم گسی متفاوت دارد اندیشیدن نیست خیره شدن به نقطه ای بین گذشته و حال و آینده است که پر از خطای دید است و کنش های متمایز . امــــــــــــــــــــــــا شما بشمار فرزندم خدای مهربا...
3 آذر 1392

مشخص شدن تاریخ سزارین

قند عسل مامان بالاخره تاریخ سزارین رو دکتر بهم گفت.من 15 آبان از دکتر کاتب وقت گرفته بودم که صبح همون روز با باباجون رفتیم تهران. دکتر تاریخ 4 آذر رو واسه سزارین مشخص کرده.البته اگه شما عجله نکنی که زودتر بیای تو بغلم . تو آخرین سونویی که تو هفته 36 رفتم وزن شما حدود 2700 بوده که امیدوارم تا تاریخ زایمان خوب رشد کنی و وزن بگیری. ما با اینکه رو بیمارستان خصوصی زنجان خیلی حساب باز کرده بودیم کم کم بیخیال شدیم مثل اینکه خبری از افتتاح بیمارستان نیست.دیگه 28 ام آبان آخرین وقت دکتره که از دبیری گرفتم اگه راضی بشه اینجا عمل کنه که هیچ در غیر اینصورت انشاءالله 3 ام آذر می ریم تهران حالا ببینیم قسمت چی میشه. ...
23 آبان 1392

شروع مرخصی قبل از زایمان مامانی

فرشته ناز مامان بالاخره بعد از یک ماه که برگه مرخصی مامان رو میز رئیس و مدیر و معاونت گشت و گم شد و دوباره نوشتم و کلی استرس کشیدم  با مرخصی من موافقت شد و امروز آخرین روز کاریه من تو شرکته.دختر گلم حالا بهت قول می دم عوض این چند ماه رو دربیام و تو این فرصت باقیمونده به شما  بیشتر برسم تا شما اگه خدا بخواد یه دختر سالم و توپل بشی البته اگه شما اجازه بدی واسه منم فرصت خوبیه تا کمی استراحت کنم چون دیگه کمر درد و سوزش معده خیلی داره اذیتم میکنه. حالا دیگه وقت خداحافظی از همکارا واسه ٦ ماه رسیده. تو این مدت قراره در کنار شما باشم تا لحظات شیرینی رو در کنار هم داشته باشیم. امیدوارم بتونم مامان خوبی واسه شما باشم. ...
8 آبان 1392

یه عمه زاده جدید

دختر گلم بهت تبریک می گم با sms اي كه امروز عمه جون سميرا بهم زد شما دوباره امروز واسه هشتمين بار داري دختر دايي ميشي . يعني خدا به آرتين جون داره يه خواهر يا بردار جديد مي ده. دختر گلم با اين حساب زياد وقت خودنمايي نداري آخه ني ني جديد 6 ماه بعد از تو بدنيا مي ياد و شما بايد سعي كني تو اين چند ماه حسابي دلبري کنی. مثل آريا كه تا وقتي شما بدنيا مي ياي فرصت داره. ولي اينو بدون كه شما واسه هميشه عشق من و باباجون هستي.راستش چون منو باباجون قبلاً به عمه جون شك كرده بوديم خيلي سورپرايز نشديم ما فقط منتظر اعلام رسمي عمه جون بوديم كه دستش درد نكنه امروز بهمون خبر داد. باز باران چون همیشه نم نمک بر روی شیشه   ...
7 آبان 1392