آویسا جونمآویسا جونم، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 22 روز سن داره

آویسا دختر ناز مامان

اولین ماهگرد تولد دختر نازم

دختر گلم شما امروز یک ماهه شدی و من خوشحال از بزرگ شدن شما و ناراحت از این که یک ماه از مرخصی زایمانم یعنی مدتی که می تونم بیشتر در کنارت باشم گذشت آرزو دارم دلت از غصه ها خالی شود       سهم تو از زندگی، یک عمر خوشحالی شود   یـه آرزو یـه آرزو            یـه آرزوی مـونـدنی             مثل غزل شنیدنی               مثل تـرانـه خونـدنـی           دلم می خواد که ...
28 فروردين 1393

دومین ماهگرد تولد پرنسس کوچولوی ما

دختر گلم امروز دو ماهه شدی و وقت واکسنهای دوماهگیت رسیده و من و مامان جون شما رو آماده کردیم تا ببریم واکسنهاتو بزنیم و شما غافل از اینکه چه اتفاقی در انتظارته خوشحال بودی از اینکه سوار ماشینه باباجون می شی. قبل از زدن واکسن قد و وزن شما رو کنترل کردن که وزنت 5400  گرم و قدت 57.5 cm بوذ. بعدش هم نوبت واکسنات بود که با چند تا گریه کوچیک ختم به خیر شد بعدشم چون از روز قبل شروع کرده بودم به دادن قطره استامینوفن خدا رو شکر زیاد تب نداشتی و امروز رو هم به خوشی کنار هم گذروندیم.نازنینم دومین ماهگرد تولدت مبارک.                    &n...
28 فروردين 1393

قربونی کردن گوسفند واسه دختر گلم

آویسا جونم وقتی به دنیا اومدی سردی هوا و احوالات من و کوچیک بودن شما همه دست به دست هم دادن تا ما تصمیم بگیریم منتظر بشیم شرایط بهتر بشه تا واسه شما گوسفند قربونی کنیم و مهمونی بگیریم ولی از اونجایی که باباجون خیلی سرش شلوغ بود دیگه این موضوع خیلی عقب افتاد تا اینکه ما از تعطیلات عید واسه قربونی کردن استفاده کردیم و روز 12 فروردین بالاخره گوسفند رو واسه سلامتی شما قربونی کردیم اول قرار بود همه رو باغ دعوت کنیم ولی چون هوا سرد شد گوسفند رو خونه مامان فریده قربونی کرئیم و همه واسه ناهار دعوت شدن خونه خودمون. دختر گلم با اینکه همیشه دوست داشتم اولین مزه ای که میچشی یه مزه شیرین باشه و تا اون موقع اجازه نداده بودم کسی بهت چیزی واسه خوردن بده جلز...
12 فروردين 1393

سومین مسافرت آویسا

امسالا عید قرار شد بریم لنجون نمی تون بگم دعوت شدیم یا خودمون خودمون رو دعوت کردیم شاید دومیش درست تر باشه ولی به هر حال آقا احسان ما رو دعوت کرد خونه مادرشون تو لنجون شهر چمگردان. قرار شد روز چهارم عید که دید بازدیهای ما اینجا تموم شد حرکت کنیم قرار بود صبح زود حرکت کنیم که عمه جون فریبا sms زد که از شمال برگشتن و خونه هستن واسه همین قبل حرکت رفتیم خونشون واسه عید دیدنی و از اونجا هم رفتیم واسه خداحافظی از مامان فریده و حول و حوش ساعت 12 راه افتادیم ناهار رو تو ابهر خوردیم واسه شام رفتیم خونه عمو احسان. همون طور که فکر می کردیم یه خانواده مهربون و صمیمی که بنده خداها کلی هم زحمت افتاده بودن. خواهر عمو احسان یعنی بهناز جون رو از قبل می شناخت...
7 فروردين 1393

اولین حموم من و آویسا

روز اول فروردین امسال یعنی اولین روز عید بالاخره بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم بالاخره تصمصم گرفتم خودم شما رو حموم ببرم مامان جون قبلاً گفته بود که شما عاشق حموم کردنی و این بار این افتخار نصیب من شد که شما رو حموم ببرم و شما هم منو همراهی کردی آخه من تازه کار بودم و حسابی حواسم جم بود تا نکنه شما اذیت بشی ولی تجربه خوبی بود.      و اینم آویسا جونم بعد از یه حموم 10 دقیقه  ای     ...
1 فروردين 1393

نوروز 93

نوروز مبارک عسل مامان امسال اولین عیدیه که شما کنار ما هستی و بخاطر همین خدا رو شکر می کنیم. دوردونه مامان و بابا عیدت مبارک.امسال سال تحویل ساعت 20:17 بود و موقع تحویل سال ما تو خونه مامان جون بودیم و شما از بابابزرگ پول از دایی جون مسعود تاب و از دایی جون محسن یه پیراهن خوشگل عیدی گرفتی.خان دایی جونت هم قبلاً یعنی شب چهارشنبه سوری واسه عیدی یه جفت کفش بهت هدیه داده بود.   لحظات از آن توست؛ آبی، سبز، سرخ، سیاه، سفید رنگهایی را که بایسته است بر آنها بزن روزهایت رنگارنگ ...
1 فروردين 1393

دومین مسافرت آویسا

عزیز دل مامان شما هم مثل من باید عادت کنی که اگه بخوای باباجون رو بیشتر ببینی باید باهاش بری. دومین مسافرت شما هم مثل مسافرت اولتون یه مسافرت کاری بود که البته به خاطر اینکه مقصد شمال بود ما به فال نیک گرفتیم و به حساب مسافرت غیر کاری گذاشتیم و دلو زدیم به دریا و باباجون رو همراهی کردیم البته تو این مسافرت تنها نبودیم آخه باباجون و دوستش عمو احسان با هم تو شمال(لشت نشاء) کار داشتن و عمو احسان خانومش مریم جون رو آورده بود. البته چون ما باهاشون راحتیم و قبلا باهاشون مسافرت رفته بودیم بازم خوش گذشت شما هم که کلاً تو مسافرت ثابت کردی که دختر خوبی هستی و البته خیلی هم باهوش چون می دونستی که برای اینکه صدات در نیاید هرچی بخوای همون میشه سو استفاده...
28 اسفند 1392

چهارشنبه سوری مبارک

ا مسال اولین چهارشبه سوری هستش که دختر گلم کنارمه خیلی خوشحالم ولی از طرف دیگه اولین چهارشنبه سوری که علی اکبر کنارم نیست همیشه حتی شده آخر وقت خودشو می رسوند که این باعث  ناراحتیم شده ولی انشالا سالهای دیگه سه تایی کنار هم باشیم. دختر گلم با این که شما یه خورده زیاذ ترسو تشریف دارین و از صذاهای ناگهانی می ترسین تو جشن چهارشنبه سوری شرکت کردین تا ترستوت بریزه.حسابی هم بهتون خوش گذشت و مشغول تماشای رنگهای ایجاد شده به واسطه وسایل آتیش بازی بودی ولی الحق که دختر باباجونی و تو خواب کم نمیاری و با وجود اونهمه سرو صدا بعد از مدتی وقتی صداها و رنگها برات تکراری شد تو بغلم خوابت برد.   آویســـــــــــــــــــــــــــــــــا ج...
28 اسفند 1392

کارهایی که دخترم تو سه ماهگی انجام میده

    آویسا جونم تو سه ماهگی دیگه کامل گردنشو نگه می داره. عسلکم دیگه می تونم یه دل سیر باهات صحبت کنم چون علاوه بر این که خوب به حرفام گوش می دی اظهار نظر هم می کنی فقط هنوز نتونستم حرفاتو رمزگشایی کنم دختر گلم دیگه کم کم پیراهن هایی که داری داره اندازت میشه و منم که عاشق لباس پوشوندن به شما هستم شروع کردم به پوشوندنشون. این عکسم با اول پیراهنی که پوشیدی انداختم. ...
27 بهمن 1392

عکسهای دختر مهربونم

الهی مامان فداش شه   قربونه خنده هاش شه این دختر مهربون   دوردونه باباش شه اینم یه عکس باخرسی و لباسی که زن دایی جون رباب واسه پاگشا داده   این لبای قرمز رو هم مامان فریده و عمه جون سمیرا از مشهد آوردن این سرهمی هم کادوی کلثوم خاله هستش ...
19 بهمن 1392